سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رزمنده

رزمنـــــده منتظر بود...
پس از مدتی تاکســـی جلویش ایستاد.
راننده: چرا سوار نمـــی شوی؟
رزمنــــده : خواهش میکنم لطفا در را برایم باز کن.
راننده : چه پرو؟؟!!!
و تاکسی رفت...
ناگهان باد در آستینهای بی دست رزمنده وزید...
از این بر خوردهای نا جوانمردانه بس زیاد دیده است.
به روز های نه چندان دور ذهن ،خیالش پرواز می کند.
با آن دستان کوچک اما توانا، چه رزمی به پا میکرد.
و چه رعب و وحشتی در دل عفلقیان...
اما امروز در دل کوچه های شهر...؟؟؟
بــــــــــــی خیـــــال...
نگاهی به آستین های پیراهنش که در باد میلرزد.
رو به آسمان...
و ذکری بر لبان...
و دوباره نگاهش به راه گره خورد.